از چشم های اقیانوسی براندون، تا ساحل گرم آغوش لن...
موهایش به تیرگی شب بود چشمان سیاه خمارش خیس بود ماه میدرخشید و موهای بلندش را درخشان میکرد پتویش را در آغوش گرفته بود و تکرار میکرد:"هیولایی وجود نداره" تختش را رها کرد و به سمت در رفت قفل در را کشید اما در باز نشد در از بیرون قفل بود اشک های تند تر شد مادرش باز هم در اتاق را قفل کرده بود بی تابی میکرد و دنبال راهی برای خروج از اتاق بود ناگهان با چشمانی آسمانی در آن تاریکی رو به رو شد چشمانی که در آن تاریکی میدرخشید به او خیره شده بود دختر خشکش زد به گوشه ی اتاق پناه برد موهایش را جلوی سرش ریخت و پشت هم تکرار میکرد:"هیولایی وجود نداره"
آن چشم های آسمانی بی شک همتا نداشت پسری از دل تاریکی به سمت او رفت پوستی سفید که انگار تا به حال آفتابی به خود ندیده موهایی به سفیدی برف که شلخته و نا مرتب بود مژه های فر خورده ی سفید که چشمان ابی اش را در بر گرفته بود پسر آرام دستش را روی سر دختر کشید و گفت:"تو خوبی؟"
دختر نفس نفس میزد اشک هایش را پاک کرد و گفت:"تو ی هیولایی؟"
به چشمان پسر خیره شد:"برای هیولا بودن زیادی زیبایی"
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
جوری که داستانت منو غرق خودش کرد و الانم نمیتونم بیام بیرونکی پاسخ گوئهههه؟
این خیلی قشنگههه
واو دست قلمت فوق العاده اس>>>
عالی بوددددددد
مرسییی♡
تخیل خیلی خیلی قشنگی داری لطفا ادمش بنوس
مرسیی*-*
باید اسمت بره توی لیست هنرمند ترین انسان های این دنیا
+++
وایی گلبمممم#-#💕
این خیلی قشنگ بود")))))🌱
ممنان پدرم🌚